مجموع نظرات: ۰
شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۰ - ۰۵:۲۷
۰ نفر

محمد باریکانی: آخرین بارقه‌ها خاموش می‌شوند و شهر آرام‌آرام در تاریکی غرق می‌شود. پیرمرد از پشت پیشخوان مغازه بیرون می‌آید، خم می‌شود و از کرکره تا نیمه پایین کشیده شده بیرون می‌خزد. خودروی پلیس توقف می‌کند و بعد با کمترین سرعت در امتداد خیابان رهسپار می‌شود.

سینما

 شب هنوز از نیمه نگذشته است که پیرمرد پای راستش را روی دستگیره فلزی می‌گذارد، به هوا می‌جهد و پس از آن، آخرین نور هم خاموش می‌شود. خودروی پلیس سریع‌تر حرکت می‌کند. هنوز شب از نیمه نگذشته است که تاریکی و سکوت در هم تنیده می‌شوند. پیرمرد دستی به موهایش می‌کشد، به آسمان نگاه می‌کند، رد خیابان را می‌گیرد و در تاریکی شب گم می‌شود. شب هنوز به نیمه نرسیده است. سکوت این شهر خوشایند نیست؛ آنطور که سیطره تاریکی بر روشنایی نگران‌کننده است. اینها نشانه‌های پایان روز است؛ تاریکی و سکوت در هم تنیده می‌شوند و پایان روز آغاز می‌شود.

***
چند دقیقه آن‌سوتر از تاریکی شهر، بانوی سپیدپوش پشت یک میز چوبی نشسته بود. خستگی‌هایش را فرو می‌خورد و زمینه سپید عکس‌هایش را برای هوادارانش به یادگار قلم می‌زد. شب از نیمه گذشته است و تنها بارقه‌ها، چراغ‌های چشمک‌زن و بازتاب نور هالوژن‌ها در یک ساختمان شیشه‌ای با معماری مدرن است.

شب از نیمه گذشته است. نیکی کریمی برای چندمین‌بار یکی دیگر از عکس‌های خود را از روی پیشخوان چوبی برمی‌دارد، در پس زمینه سپید آن خط‌هایی می‌کشد و امضا می‌کند. دستش را بالای پیشخوانی که تا زیر چهره‌اش را پوشانده بالا می‌آورد و تصویر دیگری از خودش را که بر پس‌زمینه سپید نشسته است، به بانوی دیگری که لبخند می‌زند به یادگار می‌دهد. شب از نیمه گذشته است که بانوی دیگری لبخند بر لب برای چندمین‌بار تشکر می‌کند و نیکی کریمی همچنان از خستگی‌هایش چیزی نمی‌گوید.

این شهر پر از اتفاقات عجیب و غریب است. زندگی روزها ادامه می‌یابد و شب‌ها تمام می‌شود. روزها کار و شلوغی در هم تنیده می‌شوند و هنوز شب از نیمه نگذشته است، خیابان‌های شهر در سکوت و تاریکی می‌غلتند. تفاوتی ندارد این جمله را نیکی کریمی در حال فروش بلیت فیلم‌هایش در یک نیمه شب تابستانی در خیابان‌های شهر به تو بگوید یا آن بانوی گلفروش 55‌ساله که صبح‌ها کارمند یکی از وزارتخانه‌هاست و شب‌ها برای سومین شب متوالی همان 30‌شاخه گل را در سطل آب می‌گذارد تا شاید یکی برای خرید گل کمی توقف کند.

***
دکه‌دار خیابان حالا که شب از نیمه نیز گذشته به بیرون دکه‌اش آمده است. سیگارش را که گوشه لبش آویزان است به سوی دیگر می‌غلتاند. خوابش گرفته است. روزنامه‌ها را جمع می‌کند. مجله‌ها را دسته‌دسته روی هم تلنبار می‌کند. نیم‌خیز بلند می‌شود و روزنامه‌ها را داخل دکه می‌گذارد. دکه‌دار خسته است. روی پیشخوان را خالی می‌کند و سیگار دیگری آتش می‌زند. این‌سوی خیابان تنها بارقه از سقف دکه همین روزنامه‌فروش آویخته است. چند متر دورتر از دکه روزنامه‌فروش، تاریکی سیطره‌اش را بر شهر گسترده است. شب از نیمه گذشته است که او دستش را روی یک جعبه کوچک سفید می‌برد و دیگر همان چند متر هم به آغوش سیاهی می‌غلتد. دکه‌دار در همان تاریکی امتداد خیابان را می‌گیرد و قدم‌هایش را تند می‌کند و ناپدید می‌شود.

***
ترانه‌خوان جوان، کلاهش را تا زیر چشم‌هایش پایین کشیده است تا شناخته نشود. صدایش برای آنها که نیمه‌شب به خیابان زده‌اند آشناست. ترانه‌خوان فارغ‌التحصیل موسیقی از دانشکده کنسرواتوار شهر است که می‌گوید آرزویش بیرون آمدن آلبوم ترانه‌هایش است که برایش نیاز به 20‌میلیون تومان دارد.

«بامداد» شب‌ها به خیابان می‌آید و چندساعتی که از بامداد گذشت، به خانه برمی‌گردد. بانوی سپیدپوش در حالی که امضایش را روی تصویر دیگری به یادگار می‌دهد، می‌گوید که حواسش به اطراف است. صدای ترانه‌های شبانه ترانه‌خوان جوان به گوش او هم رسیده است.

بامداد 25‌ساله، ترانه‌خوان شب‌های شهر می‌گوید: شهر باید شادتر از اینها باشد. شادی نیاز مردم است. می‌گوید: فکر می‌کنم درصد افسردگی در شهر بالاست و باید شهر را به سمت شادی سوق داد. تهران برای او شهر شادی نیست، چون آنطور که خودش می‌گوید، سخت‌ترین دوران زندگی‌اش را می‌گذراند ؛ شب‌های تهران برای نوازنده‌ای که در خیابان کار می‌کند، سخت می‌گذرد. بامداد کلاهش را پایین‌تر از چشم‌هایش می‌کشد و در حالی‌که آماده ترانه‌ای دیگر است، می‌گوید: فقط آرزو می‌کنم شهرمان شادتر از این باشد و شادی در تمام شهرهای کشورم موج بزند؛ و بعد موسیقی است که در دست « بامداد » شهر طنین‌انداز می‌شود. «بدبین شدی چرا باور نمی‌کنی... تنهایی منو کمتر نمی‌کنی...».

***
نیکی کریمی در سانس آخر در آن بامداد، درست چند دقیقه دورتر از شلیک‌های هوایی پلیس برای دستگیری 4سرنشین خودروی مشکی، پشت یک پیشخوان چوبی نشسته است. دورتر از جایی که او و هوادارانش ساعات پس از نیمه شب را در مقابل تنها ساختمان شیشه‌ای روشن آن ساعات شهر به گفت‌وگو می‌گذرانند، پلیس تعقیب و گریز 4سرنشین یک خودروی مشکی را به پایان رساند. شلیک‌های هوایی و فرمان ایست، خودروی دارای 4سرنشین را کمی بالاتر از ساختمان خبرگزاری ایرنا به داخل پیاده‌رو فرستاد. آن شب 4نفر دستگیر شدند. مردم دقایقی مانده به نیمه‌شب 17‌مردادماه دستگیری‌شان را نظاره کردند. سر و صدای این ماجرا در خیابان ولیعصر(عج) تهران آن شب به گوش بخش دیگر پایتخت در چندصد متری آن ماجرای جنایی نرسیده بود.

نیکی کریمی می‌گوید: لندن و لس‌آنجلس زندگی کرده‌ام ولی همیشه فکر کرده‌ام که شب‌های تهران امن است؛ لااقل من در تهران حس ناامنی نداشتم. تهران جایی نیست که شما بخواهید سوار ماشین شوید یا در خیابان راه بروید و نتوانید. سعی کردم خودم را از مردم دور نکنم. خیلی راحت به سوپر‌مارکت می‌روم و خرید می‌کنم. فیلمی راجع به شب‌های تهران ساخته‌ام که نوشتن داستان آن 2ماه طول کشید و تحقیق زیادی روی آن صورت گرفت و به همین خاطر شب‌های تهران را خوب شناختم.

بانوی سپیدپوش ادامه می‌دهد: باید گفت که تهران نسبت به کشورهای دیگر شب‌های زنده‌ای ندارد. در یک ساعت خاص همه چیز تعطیل می‌شود و شهر به‌گونه‌ای نیست که مردم به خیابان‌ها بیایند، رستوران‌ها باز باشند و به نوعی شب‌های شهر زنده باشند؛ البته مقایسه تهران با شهرهای دیگر بسیار پیچیده است.

نیکی کریمی در تعریف شادی در جامعه ایران می‌گوید: شادی و انرژی مثبت در ایرانی‌ها وجود دارد، البته مشکلات باعث می‌شود این موضوع کمتر نمود یابد ولی مردم ایران همیشه به‌دنبال بهانه‌ای برای شادی هستند. نیکی کریمی در حالی‌که در بامداد 18‌مرداد ماه پشت یک پیشخوان چوبی مشرف به خیابان نشسته است، می‌گوید که تمرکز درستی برای پاسخ به سؤالات اینچنینی ما ندارد. او گفت‌وگویش را اینگونه می‌بندد: «مردم نیاز به تفریح و سرگرمی دارند؛ نیاز به مکان‌هایی برای تخلیه انرژی نهفته، نیاز به فیلم‌های خوب و دسترسی آسان به اتفاق‌های خوشحال‌کننده و حتی نیاز به محل مناسب برای پارک خودرو!» بانوی 55‌ساله که صبح‌ها کارمند یکی از وزارتخانه‌هاست و شب‌ها تا پاسی از نیمه شب به گلفروشی در خیابا‌ن‌های شهر مشغول است، با نظر 2 بانوی جوانی که نیمه‌های شب برای تماشای یک فیلم به خیابان آمده‌اند، موافق است و می‌گوید: جامعه نیاز به شادی واقعی دارد. رویا، دختر جوانی است که برای تماشای فیلم به همراه یکی از دوستان خود در آخرین سانس یک سینما از شمال شهر به مرکز شهر آمده است.

او می‌گوید که برای تماشای فیلم در آن ساعت از شب واقعا ریسک کرده است که به خیابان آمده، چون ممکن بود هر اتفاقی برای او بیفتد. رویا می‌گوید: چاره‌ای نیست. نمی‌توان برای همیشه در خانه ماند. او از این پرسش که به‌عنوان یک جوان ایرانی چه تعریفی از تهران و زندگی شبانه شهر دارد، تعجب می‌کند. می‌گوید واقعا این مطالب را در روزنامه‌تان منتشر می‌کنید؟ و ادامه می‌دهد: اگر بخواهم 10‌شب به کوچه محل زندگی‌مان بروم واقعا می‌ترسم و به همین دلیل می‌گویم که برای تماشای فیلم در این ساعت ریسک کرده‌ام. می‌گوید: فشار روی جوان‌ها خیلی زیاد است و فکر می‌کنم مصرف قرص‌های آرامبخش در میان مردم رواج پیدا کرده است؛ بنابراین واقعا احساس می‌کنم جامعه نیاز به شادی دارد. بابک، نوجوان 20‌ساله‌‌ای که شب‌ها به همراه برادرش در خیابان‌های شهر گلفروشی می‌کند، می‌گوید: تهران شادی ندارد. به‌نظر من در این شهر هرکس که پول دارد شاد است و هر کس پول ندارد، غمگین. او از نوجوانان مهاجر از شمال‌شرق ایران به پایتخت است. بابک می‌گوید: شادی یعنی چه؟ من می‌گویم شب‌های تهران مزخرف است.

***
سانس آخر دیگر پایان این گزارش است. شهر آخرین پلک‌هایش را بر هم گذاشته و شب چتر سیاهش را بر شهر گسترانده است. آخرین بارقه‌ها خاموش شده‌اند. بانوی سپیدپوش به خانه‌اش رفته است. زهرا خانم، گلفروش 55‌ساله‌ای که صبح‌ها کارمند یکی از نهادهای دولتی است گل‌های نفروخته را برای روز بعد داخل سطل آب می‌گذارد. دیگر حتی برای حنجره بامداد، ترانه‌خوان جوان شهر نیز رمقی برای خواندن باقی نمانده است. شب مدت‌هاست که از نیمه گذشته است. آخرین بارقه‌ها خاموش ‌شد‌ه‌اند. بانوی سپیدپوش برای روز دیگر استراحت می‌کند. زهرا خانم در فکر فروش گل‌های مانده از شب پیش و بامداد در دغدغه خواندن برای آلبوم ترانه‌هایش برای روز بعد. بامداد دیگر به روشنایی نزدیک می‌شود. «سوت پایان» چند ساعتی است که کشیده شده و شهر دوباره برای آغازی دیگر برمی‌خیزد.

کد خبر 142915

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار شهری

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز